روانشناس

وقتی پزشک باشی و بیماری زودتر بفهمی شاید هم خوب هم بد باشع

مثلا زودتر دنبال درمانش می ری و بد چونکه زودتر هم میفهمی کاری ازدستت برنمیاد

اما روانشناسی بسیار گسترده تر از پزشکی هست

کلی کتاب خوندی بازهم ممکن هیچ فایده ای برات نداشته باشند

یه سری بیماری مثل پارانویید نه مسکنی داره نه اطرافیان می تونند بیخیال بشند خلاصه جوری زندگی به همه زهر میکنی که ....

راه فرار نداره قرص مشخص که بگی شخص طبیعی میکنه نداره

اصلا ادم پارانوییدی حاضر به درمان نمیشه

به دیدن تباهی نشستم که پایانی نیست

کلاس زبان

کلاس دوم فکر کنم بودم که من کلاس زبان هم نوشتند حوصله و علاقه خاصی نداشتم زمان هایی که هفته ظهری باشی بعد از ۵_۶ساعت مدرسه خورد و خسته بری کلاس که چی بشه

زور بود

اخه بچه اون سن از حروف شروع میشد باز اول راهنمایی ومدرسه هم ازاون مطالب شروع میشد

من دلم نمیخواست فکر کنم به هر زوری بود ۹سال کلاس رفتم و تهش الان هیچ دست اوردی ازاون کلاس ها ندارم

ترجمه کردن فقط حدودی بلدم که اونم از دانشگاه به خاطر کتاب های انگلیسی راهنما و...یاد گرفتم

اخ که چقدر من توی اون زمان ها اذیت شدم و هیچ وقت توجه نشد که من خودم چه رشته ای چه کلاسی چه درسی دوست دارم

شکنجه

یکی از موارد شکنجه همیشه این بوده که نگاه می کنند که کی برای شخص عزیز هست بعد اون میگیرند و طرف باهاش تحت فشار قرار میدند

حالا اگر شکنجه گر و عزیزانت یکی باشند چی؟

حس میکنم دنیا داره زور خودش میزنه من بندازه بیرون

ولی من عرضه خروج از زمین ندارم

تقدس

هیچ کلام مقدسی در این دنیای روی زمین وجود ندارد

مادر

پدر

عشق

استاد

....

هیچ کدام مقدس نیستند.

هر کدام می توانند مانند دیو و شیطانی تمام تو را از خودت بگیرند

البته در مورد عشق هیچ تصوری ندارم فکر میکنم کلمه خیالی مانند ققنوس باشد

اصلا حتی فرصتش نداشتم برم دنبالش ببینم چی هست

مگه نباید از دل همون مادر وپدر بیاد؟ وخخخخ حالم بهم خورد

حسرت

حسرت خیلی چیزها به دلمون موند

حسرت لبخند ماندگار برای یک روز کامل

حسرت یک خواب راحت که با صدایی ناگهانی بپرم و نه کابووس ببینم

حسرت شعل هایی که دوست داشتم

حسرت یک عید یا جشن واقعی

حسرت خیلی از شما وبلاگ نویس هایی که یا دارید از رشدتون مینویسید یا اموزشی یا ......

حسرت کمی زندگی

حسرت تمام چیزهایی که ان زن و مرد (مثلا پدرومادر) از من و خواهرانم گرفتند

تغییر جا

یکی از مسائل سخت شنیدن دردو دل و فشار ها در کودکی هست

دیدن گریه های مادر و فریادهای پدر هست

نمیدونستی حق با کیه که الان میگم حق با بچه بود

چرا بچه باید مجبور باشه پدر ومادر والدش باشه

جنگ ۷سال بود و کلی کشته و موجی و جانباز داشت و هنوز یادش و اثارش هست

اما جنگ توی خانه ما انگار پایان ندارد

نمیدونم چرا همیشه اصرار دارند تا زنده بودن باید دعوا کنند

حاکمین کسورها برای قدرت میجنگند و درنهایت هم تمام میشه و البته هیچ گاه خود حاکمین اسیب خاص نمیبینند

چرا به کدامین گناه باید در حد یک روانپریش لرزان رسیده باشم وتمام نشده باش!

درد

یکی از بدترین دردها و تروماها در هر کسی این که بخاطر ترس ها بدنش منجمد بشه

در تمام سال ها ترس از رفتن و طلاق گرفتن و نبودنشون یا اتفاق ناگواری در نبودم میترسیدم

هر وقت مدرسه می رفتم و میدونستم اف پدر هست و هر دو درخانه هستند من بی قرار و منجمد می شدم

هر بار ممکن بود خونه که میومدی یا چیزی شکسته باشه یا دادوبیداد باشه یا مادر نباشه

اره یه وقتایی که خانم قهر میکرد و میرفت و بعدش باید امامزاده به امامزاده دنبالش میگشتم

یا هر بار التماس میکردم که بس کنید

لرزش های که هنوز ادامه دارند

حسرت های لبخند واقعی و خواب ارام و بدنی که نلرزد در ما موند

باز مرور درماندگی

انقدر ذهنم درهم هست که نمیتوانم زمانبندی داشته باشم

گهی به کودکی و گهی به حال میروم

پدر ومادری(صرفا بدنیا اوردنت ) و با ذهن و روحی بیمار تو را پیرکردند

یادم هست که زیر سن مدرسه بودم برای انجام کاری بیرون می رفتند

دختر بزرگتر سر نترسی داشت یا طاقت ماندن نداشت پشت سرشون بیرون می رفت .می رفت که دنیای خارج از خانه راتجربه کند

من تمام مدت را با ترس و لرز و اضطراب نگاهی به تراس و نگاهی به ساعت داشتم تا او زودتر بازگردد و ماجرا را نفهمند

طاقچه ای با پنجره رو به بیرون داشتیم قد من به طاقچه نمی رسید به زحمت بالا میپریدم

۹۹درصد مواقع هم زودتر می امد و من یک نفسی میکشیدم اما صدایم را میخوردم که در جواب سوالات چیزی نگویم

الان از ساعت گریزان هستم اگر کاری داشته باشم یک ساعت مونده به ان کار انگار جانم را نیگیرند و هر دقیقه برای سال ها می گذرد

مرتب با استرس زمان از خواب می پرم

باور کردنی نیست دختری ۳۷ساله هنوز می ترسد و بدتر اینکه هنوز برای ساعتی خواب یا سکوت به خانواده التماس می کند

بس کنید.....بس کنید دعوا کافیست

کما

یک دفعه افتادم این وسط شاید ۳ثانیه طول کشید تابیفتم ولی برای من سال ها گذشت صدای حرف هاشون فریادهاشون توی گوشم میپیچید تمام کودکی جلوی چشمم گدشت

کما.....

بیمارستلن:هیچ مشکل خاصی نداره حمله عصبی شده ولی به هوش نمیاد انگار خودش دربرابر بودن و فهمیدن مقاومت داره او وارد کمای اختیاری شده

_یعنی چی؟

پرستار:فرد در این حالت معمولاً ناخودآگاه به‌صورت دفاعی از دنیای بیرون جدا می‌شود؛ یعنی ذهنش برای حفاظت از خودش در برابر فشار روحی یا ترس، وارد حالتی شبیه خواب عمیق یا بی‌هوشی می‌شود.

نیاز به ارامش و صحبت های عمیق عاطفی داره

((ارامش😂 کلمه خنده داری بود او اگر ارامش داشت که به این حالت نمی رسید))

یکماهی میگذشت و فقط دربرابر حرف ها اشک هایی ازچشمش بود ولی گلهی عکس العمل عصبی داشت و نمیخواست هرگز بیدار شود...