انقدر ذهنم درهم هست که نمیتوانم زمانبندی داشته باشم

گهی به کودکی و گهی به حال میروم

پدر ومادری(صرفا بدنیا اوردنت ) و با ذهن و روحی بیمار تو را پیرکردند

یادم هست که زیر سن مدرسه بودم برای انجام کاری بیرون می رفتند

دختر بزرگتر سر نترسی داشت یا طاقت ماندن نداشت پشت سرشون بیرون می رفت .می رفت که دنیای خارج از خانه راتجربه کند

من تمام مدت را با ترس و لرز و اضطراب نگاهی به تراس و نگاهی به ساعت داشتم تا او زودتر بازگردد و ماجرا را نفهمند

طاقچه ای با پنجره رو به بیرون داشتیم قد من به طاقچه نمی رسید به زحمت بالا میپریدم

۹۹درصد مواقع هم زودتر می امد و من یک نفسی میکشیدم اما صدایم را میخوردم که در جواب سوالات چیزی نگویم

الان از ساعت گریزان هستم اگر کاری داشته باشم یک ساعت مونده به ان کار انگار جانم را نیگیرند و هر دقیقه برای سال ها می گذرد

مرتب با استرس زمان از خواب می پرم

باور کردنی نیست دختری ۳۷ساله هنوز می ترسد و بدتر اینکه هنوز برای ساعتی خواب یا سکوت به خانواده التماس می کند

بس کنید.....بس کنید دعوا کافیست